گذرگاه ماندگار

مروری بر زندگی روزمره،کتاب‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها و دغدغه‌ها...

گذرگاه ماندگار

مروری بر زندگی روزمره،کتاب‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها و دغدغه‌ها...

نوشتن سهم بزرگی در رشد آدمی دارد. من نوشتن را خیلی قبلتر از اینکه در دانشگاه روزنامه نگاری بخوانم یا همزمان با شروع دانشگاه، وبلاگ نویسی را آغاز کنم، دوست داشتم. حالا دوباره می خواهم نوشتن را در رسانه ای شخصی همچون وبلاگ، شروع کنم. به امید خدا محل رشد و توسعه باشد.

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز هم از آن روزها بود. از همانها که مارمولک در وجودم خزیده  بود. اسمش را گذاشته­ام مارمولک چون حسی ریز است اما وقتی در وجود آدمی می­ خزد، پدرش را درمی آورد.  از آن حسهای بدی که در وجود آن پخش می شود و تا او را از کار و زندگی نیندازد، دست بردار نیست. خلاصه، مارمولک در وجود من می خزید، گردن درد خسته ام کرده بود و بی حوصله بودن برای کار کردن بر پروژه داشت، اوقاتم را تلخ می کرد. بنابراین همه شرایط آماده بود تا پیاده روی نروم و بخزم توی صندلی ام و سریالی چیزی ببینم. اما رفتم. به خودم گفتم امروز فقط یک کیلومتر پیاده روی می کنیم. همین اطراف خانه. بیشتر وقت را در پارک سر کوچه می گذارنیم و کتاب می خوانیم. همین کار را کردم و واقعا نتیجه خوبی داشت. بالا رفتن ضربان قلب، ترشخ آندروفین، هوای عالی، خوشرنگی بهاری پارک، صداهای مختلف موجود در آن و کتاب زیبای «هنر سیر و سفر» نوشته «آلن دوباتن»،کار خودش را کرد. درد موذی گردن ادامه دارد و راهش را به سمت سرم پیش گرفته است. اما نکته مهم این است که من مغلوب مارمولک نشدم.

و چقدر حال امروز من با چیزی که در کتاب دوباتن خواندم، مطابقت داشت. دوباتن از باز شدن فکر با تغییر مکانی گفته بودم. نوشته بود در خانه میان وسایلی که معمولا تغییرشان نمی دهید، تغییر کردن برایتان سخت است چون فکر می کنید مثل آنها هستید. اما اگر از خانه بیرون بزنید و در معرض مکانهای جدید قرار بگیرد، فکرتان هم باز می شود. برای من که حسابی کاربرد داشت.


  • فاطمه (مرضیه)

بهار می شود

۱۷
فروردين

پشت میز کوچک آشپزخانه ­شان نشسته بود و آخرین لقمه نیمرویش را می­ خورد که چشمش به پنجرۀ روبرویش افتاد. باران در حال نم نم باریدن بود. لبخند زد. گفت:

-می­دونی، روزی که فهمیدم داری میای هم همینجوری بود. بارون نم نم می­زد.

دستش را به لبه میز گرفت و بلند شد. جاوید نیمرو را همانطور با ماهی تابه گذاشته بود وسط سفره و با عجله زده بود بیرون کهدیر به کارش  نرسد. ماهی ­تابه را برداشت و به سمت سینک رفت.

-همیشه همینقدر بی­ سلیقه است ها ...ولش کنم حتی از تو قابلمه.... آخ آخ این چیزا رو درباره جاوید نباید به تو بگم... چی داشتم می­ گفتم؟

مایع را که روی اسکاچ ریخت، بوی پرتقال تا زیر دماغش بالا آمد، نفس عمیقی کشید.

-آره. اون روز هم بارون می­ اومد.اولش که بهم گفتن باورم نشد. نشسته بودم روی نیمکت وسط یه پارک نیمه متروکه، به خودم می­گفتم مگه می­شه؟

ماهی­ تابه آب کشیده را بو کرد. دماغش چین افتاد. این بار اسکاچ را شست و مایع را در ماهی ­تابه ریخت و مشغول شستن شد.

-این بوها هم منو نکشن خوبه. صدبار بهش گفتم نیمرو نمی ­خورم....

ماهی ­تابه را بلاخره روی آب چکان گذاشت و آرام به سمت اتاقش  قدم برداشت. باز از کنار پنجره گذشت. باران می ­آمد.

-باورم نمی­شد اومدی. فکر کنم تقصیری هم نداشتم. انقدر منتظر اومدنت شده بودم و نیومده بودی که دیگه کلا نا امید شده بودم. اینکه یه روز بهم بگن اومدی، برام شده بود یه رویای دور. باورم نمی­ شد تو اون پارک خلوت درست نشستم وسط رویام.

مانتوی نخیاش را از روی رخت آویز اتاقش برداشت و تن کرد. نگاهی به شالهای آویزان کرد.

-به نظرت سبز یا قرمز؟ امممم.... بذار به مناسبت فروردین سبز بپوشیم.موافقی؟

در آینه به خودش لبخندی زد و مشغول سر کردن شال شد.

-به جاوید کی گفتم؟ چند ساعت بعدش. یعنی تا یکی دوساعت که همونجا نشستم و زار زار گریه کردم. از ته دل. از خوشحالی ها. برای دونه دونه غصه ­ها و روزهای بدم گریه کردم. از خوشحالی اینکه همه ­شون تموم شدن. گریه می کردم و می خندیدم.

ااز اتاق بیرون آمده بود، به آرامی روی چهارپایه ­ای که کنار در ورودی گذاشته بودند،نشست و به پهلو خم شد تا کفشش را بپوشد.

-ولی دوست هم نداشتم همون موقع به جاوید بگم. اون چند ساعت مال من بود. فقط مال من. عیش من بود. دنیا مال من بود. فقط من. خدا یه نعمتی بهم داده بود که دلم می­خواست ذره ذرۀ شادی­ش اول به جون خودم بشینه.

کفش پوشیدن خسته­ اش کرد. کمی به دیوار پشت سرش تکیه داد.

-معلومه که دوست داشتم جاوید رو خوشحال کنم. ولی فقط چند ساعت دوست داشتم شادی اومدنت مال خودم باشه. خدا به من تو رو داده بود دختر... دنیا رو گذاشته بود تو دستام... رو ابرها بودم.

دست به دیوار گرفت تا بلند شود.

-جاوید هم یه لحظه هایی با تو داره که فکر کنم اصلا دلش بخواد با کسی قسمتشون کنه. مثلا اون موقعی که تو رو می گذاره رو شونه هاش و می رین پارک و کلی براش قشنگ قشنگ حرف می زنی.

دسته کلیدش را از جا کلیدی برداشت و در ورودی خانه را باز کرد.

-حالا هم بیا بریم پیاده روی، اون درخت سر کوچه که تازه شکوفه زده رو بهت نشون بدم. فعلا مجبوری از چشم مامان نگاه کنی. ولی خیلی زود خودم همه این خوشگلی ­ها رو نشونت می­دم.


  • فاطمه (مرضیه)

دلتنگی چیست؟

۱۵
فروردين

  زمانهایی هست که آدمیزاد بدجور دلتنگ می­شود. دلتنگ چه؟ دلتنگ آدمها. دوستان، پدر و مادر،خواهر و برادر، مردها یا زنهایی که دوست داشته است و خیلی آدمهای دیگر. به ویژه این آخری که گفتم. آدمیزاد است دیگر. کاملا طبیعی است که این مدلی دلتنگ شود.

  فرض کنید شما سی سالگی را رد کرده ­اید. تا این سن معمولا رابطه­ یا رابطه­ های عاطفی را پشت سر گذاشته ­اید.(می­ گویم «معمولا» چون ممکن است کسانی چنین تجربه­ ای نداشته باشند) اما حالا به هر دلیلی تنها زندگی می ­کنید.یعنی نه ازدواج کرده ­اید نه رابطۀ با ثبات عاطفی دارید. گاهی دلتنگ می­ شوید. دلتنگ آن مرد یا زنی که قبلا در زندگی شما بوده است. مثلا فکر کنید دلتنگ آدمی می ­شوید که وقتی 15 ساله بودید برای اولین بار به خاطر او،  حس محبت به دیگری را شناختید. یا دلتنگ آن دختری که در دانشگاه،  هوش و حواستان را برده بود. یا دلتنگ آن آدمی که در شرکت محل کارتان تحسینش می­ کردید. یا دلتنگ آن خواستگاری که به دلتان نشسته بود اما بعد از چهار ماه دوره آشنایی و با وجود دلبستگی به این نتیجه رسیدید که برای ازدواج مناسب هم نیستید. خلاصه اینکه روزهایی در زندگی­تان هست که دلتنگ آدم یا آدمهای ارزشمندی که روزی محبتی به آنها داشته­ اید، می­ شوید. ممکن است حتی گاهی خودتان را به خاطر این دلتنگی سرزنش کنید. مثلا به خودتان بگویید: «برو بابا، تو حتی نرفتی به اون دختر بگی ازش خوشت میاد، حالا ادای مجنون رو درمیاری؟» یا «من نمی­ فهمم اون مردک از خود راضی خسیس چی داشت که الان دلت براش تنگ شده؟»، یا «خودتم می­دونی داری زیادی شورش می­کنی» و.... تا به حال نشسته ­اید حس دلتنگی­تان را آنالیز کنید؟  

  اینکه شما دلتان تنگ می ­شود. الزاما فقط به آن آدم خاص مربوط نمی ­شود. او تنها یکی از دلایل است. شاید حتی بزرگترین دلیل هم نباشد. بزرگترین دلیل، تنهایی شماست. آدمیزاد محبت می ­خواهد. وقتی جای چنین نیاز بزرگی خالی است، علاقه ­های قبل،  با قدرت اظهار وجود می­کنند. شرایط زندگی­تان، اینکه درگیر چه مشکلاتی هستید، چقدر فشار رویتان هست، چقدر از زندگی­تان راضی هستید، چقدر احساس خوشبختی می­ کنید، نگرشتان به زندگی، شغلتان و عادتهایی که در زندگی دارید، خانواده­ تان و دوستانتان و البته شرایط هورمونی بدن شما، از دلایل مهم دلتنگی­تان هستند. پس وقتی دلتنگ هستید، اول از همه خود را سرزنش نکنید. بعد فکر نکنید عاشق دلخسته آن فرد بوده­ اید و زندگی کردن بدون او امکان ندارد. شما عاشق و نیازمند، محبت و همدم هستید. آن محبت، علاقه یا عشق، محترم و ارزشمند بوده و شما جای خوبی در خاطراتتان برایش نگه دارید. اما آدمیزاد عشق را می­سازد، عشقهای دیگری در انتظار شماست. کافی است بار سنگین جدایی ­های گذشته را زمین بگذارید و به خدا امید داشته باشید و از تنهایی ­تان برای خودتان غول نسازید. تنهایی سخت هست اما زیبایی ­های خاص خودش را دارد.


  • فاطمه (مرضیه)