گذرگاه ماندگار

مروری بر زندگی روزمره،کتاب‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها و دغدغه‌ها...

گذرگاه ماندگار

مروری بر زندگی روزمره،کتاب‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها و دغدغه‌ها...

نوشتن سهم بزرگی در رشد آدمی دارد. من نوشتن را خیلی قبلتر از اینکه در دانشگاه روزنامه نگاری بخوانم یا همزمان با شروع دانشگاه، وبلاگ نویسی را آغاز کنم، دوست داشتم. حالا دوباره می خواهم نوشتن را در رسانه ای شخصی همچون وبلاگ، شروع کنم. به امید خدا محل رشد و توسعه باشد.

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

ترس

۲۲
مرداد

ترس ها آدم را می کشند. یکی روزی به من گفت، آدم ها ترس هایشان را زندگی می کنند. راس می گفت. آدمیزاد انقدر به ترسهایش فکر می کند تا آخر او را گوشه رینگ گیر بیندازند و تا آنجا که می خورد، مشت و لگد حواله جانش کنند. حالا حکایت من است. ترسی خفته در اعماق جانم که بیست و اندی سال است جا خوش کرده و نمی رود. امروز به خدا گفتم اگر قرار است دوباره اتفاق بیفتد، زودتر لطفا. انتظار کشنده است.اما راستش را بخواهید دلم نمی خواهد اتفاق بیفتد. دلم نمی خواهد سنجاق شوم به زمین. 

  • فاطمه (مرضیه)

دلتنگی چیست؟

۱۵
فروردين

  زمانهایی هست که آدمیزاد بدجور دلتنگ می­شود. دلتنگ چه؟ دلتنگ آدمها. دوستان، پدر و مادر،خواهر و برادر، مردها یا زنهایی که دوست داشته است و خیلی آدمهای دیگر. به ویژه این آخری که گفتم. آدمیزاد است دیگر. کاملا طبیعی است که این مدلی دلتنگ شود.

  فرض کنید شما سی سالگی را رد کرده ­اید. تا این سن معمولا رابطه­ یا رابطه­ های عاطفی را پشت سر گذاشته ­اید.(می­ گویم «معمولا» چون ممکن است کسانی چنین تجربه­ ای نداشته باشند) اما حالا به هر دلیلی تنها زندگی می ­کنید.یعنی نه ازدواج کرده ­اید نه رابطۀ با ثبات عاطفی دارید. گاهی دلتنگ می­ شوید. دلتنگ آن مرد یا زنی که قبلا در زندگی شما بوده است. مثلا فکر کنید دلتنگ آدمی می ­شوید که وقتی 15 ساله بودید برای اولین بار به خاطر او،  حس محبت به دیگری را شناختید. یا دلتنگ آن دختری که در دانشگاه،  هوش و حواستان را برده بود. یا دلتنگ آن آدمی که در شرکت محل کارتان تحسینش می­ کردید. یا دلتنگ آن خواستگاری که به دلتان نشسته بود اما بعد از چهار ماه دوره آشنایی و با وجود دلبستگی به این نتیجه رسیدید که برای ازدواج مناسب هم نیستید. خلاصه اینکه روزهایی در زندگی­تان هست که دلتنگ آدم یا آدمهای ارزشمندی که روزی محبتی به آنها داشته­ اید، می­ شوید. ممکن است حتی گاهی خودتان را به خاطر این دلتنگی سرزنش کنید. مثلا به خودتان بگویید: «برو بابا، تو حتی نرفتی به اون دختر بگی ازش خوشت میاد، حالا ادای مجنون رو درمیاری؟» یا «من نمی­ فهمم اون مردک از خود راضی خسیس چی داشت که الان دلت براش تنگ شده؟»، یا «خودتم می­دونی داری زیادی شورش می­کنی» و.... تا به حال نشسته ­اید حس دلتنگی­تان را آنالیز کنید؟  

  اینکه شما دلتان تنگ می ­شود. الزاما فقط به آن آدم خاص مربوط نمی ­شود. او تنها یکی از دلایل است. شاید حتی بزرگترین دلیل هم نباشد. بزرگترین دلیل، تنهایی شماست. آدمیزاد محبت می ­خواهد. وقتی جای چنین نیاز بزرگی خالی است، علاقه ­های قبل،  با قدرت اظهار وجود می­کنند. شرایط زندگی­تان، اینکه درگیر چه مشکلاتی هستید، چقدر فشار رویتان هست، چقدر از زندگی­تان راضی هستید، چقدر احساس خوشبختی می­ کنید، نگرشتان به زندگی، شغلتان و عادتهایی که در زندگی دارید، خانواده­ تان و دوستانتان و البته شرایط هورمونی بدن شما، از دلایل مهم دلتنگی­تان هستند. پس وقتی دلتنگ هستید، اول از همه خود را سرزنش نکنید. بعد فکر نکنید عاشق دلخسته آن فرد بوده­ اید و زندگی کردن بدون او امکان ندارد. شما عاشق و نیازمند، محبت و همدم هستید. آن محبت، علاقه یا عشق، محترم و ارزشمند بوده و شما جای خوبی در خاطراتتان برایش نگه دارید. اما آدمیزاد عشق را می­سازد، عشقهای دیگری در انتظار شماست. کافی است بار سنگین جدایی ­های گذشته را زمین بگذارید و به خدا امید داشته باشید و از تنهایی ­تان برای خودتان غول نسازید. تنهایی سخت هست اما زیبایی ­های خاص خودش را دارد.


  • فاطمه (مرضیه)

نبودنت

۲۴
بهمن

کافه‌ای، بزرگ بود. با شیشه‌های بلند رو به خیابان و سقف بلند. دیوارهایی به رنگ سبز مغز پسته‌ای و صندلی‌های راحت.‌راستی ببخشید،کافه نبود. رستورانی بود که فست فود می‌فروخت‌. فضای رنگی و پرنورش، با کنده‌های چوبی که دکور را کامل کرده بود، جان می‌داد برای نشستهای دوستانه. برای اینکه با دوستی چندین ساله بنشینی و از همه چیز حرف بزنی.

می‌شد حین نگاه کردن به آتش بازی که آشپز با ماهیتابه و گوشت، راه انداخته بود با دوستت از رنج و شادی که دیشب کشیده‌ای حرف بزنی و از قصه‌های او بشنوی. 

می‌شد با سردردی که داشتی، موسیقی تندی را که پخش می‌شد تحمل کنی و از شکر کردنهای رفیقت لذت ببری. هرچند راستش را بخواهی، نبودت، میان همه این لحظه‌ها بود. میان خندیدن‌ها، غصه خوردنها، محبت کردنها، لذت بردنها. 

همه این لحظات خوب پشت شیشه‌های بلند رستوران ماند و من با همراهی نبودنت، از آنجا بیرون آمدم. 


  • فاطمه (مرضیه)

گاهی هم انگار یکی را می اندازند وسط سیلی شبیه سیلی که نوحِ بزرگوار را در بر گرفت.منتها این بار سیل،حاصلِ باران آسمان و چشمه های جوشان زمین نیست.دریای آدمها، دنیاها، فکرها و... است.

مواج، پهناور و پر تلاطم. و آن بنده خدا، کشتی ندارد که سالها برای ساختنش، کمر خم و راست کرده باشد. شاید یک کرجی دارد. شبیه کرجی هاکلبری فین، که روان بر رودخانه بود، در دنیای متلاطم آدمها و فکرهایشان، بی هیچ حفاظی، به هر سو پرت می شود. 

راه نجات آن  پیرِ بزرگوار  پیامبران و این بنده خدا یکی است.

 خواستنی از ته دل. 

چه فرقی دارد میان خروش جوشان دریا و زمین گرفتار باشی یا در دریای پر تلاطم افکار آدمیان، سرگشته؟ راه یکی است.


  • فاطمه (مرضیه)