گذرگاه ماندگار

مروری بر زندگی روزمره،کتاب‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها و دغدغه‌ها...

گذرگاه ماندگار

مروری بر زندگی روزمره،کتاب‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها و دغدغه‌ها...

نوشتن سهم بزرگی در رشد آدمی دارد. من نوشتن را خیلی قبلتر از اینکه در دانشگاه روزنامه نگاری بخوانم یا همزمان با شروع دانشگاه، وبلاگ نویسی را آغاز کنم، دوست داشتم. حالا دوباره می خواهم نوشتن را در رسانه ای شخصی همچون وبلاگ، شروع کنم. به امید خدا محل رشد و توسعه باشد.

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

#از­­_میان_نامه_­های_عاشقانه

 

سلام

یادم می­‌آید بچه که بودیم بین بچه‌­­های مدرسه باب بود اگر کسی می ‌رود جمکران یا اصلا خودمان را اردو بردند قم و جمکران، برای امام زمان نامه بنویسند. مثلا آرزو­هایشان را، خواسته­ هایشان را... بعد آن نامه را بیندازند در چاهی که آنجا بود. هیچ وقت آن چاه را ندیدم. غالبا هم روشنفکر بازی درمی‌آوردم و می‌گفتم : «این چه خرافاتی است؟ خوب درست بنشین و دعا کن.» حالا مدتی است نمی ­دانم اسم این باورها خرافه است یا نه. آن کسی که نامه می ­نویسد، به آن چاه می ­اندازد و ایمان دارد که امام زمان نامه ­اش را می ­خواند، متحجر است یا من که به او خرده می­ گیرم، ایمان درست و درمانی به حضور امام زمانم ندارم. مدت ­هاست فکر می­‌کنم وقتی حضور دارند و در کنار ما هستند چرا نامه­‌هایمان را نخوانند؟!

حالا که اینجا نشسته ­ام و طبق معمول مبهوتم و هیچ حرفی به زبانم نمی ­آید، گشتم و کاغذی پیدا کردم. می­ اندازم در ضریحتان. چه کسی گفته شما نامه من را نمی ­خوانید. چه کسی گفته خدا نمی ­خواند؟

خودکار مانده در دستم. وسط نشسته ­ام. رویم می‌­شد، اینجا را با پاهایم وجب می ­کردم تا دقیقا وسط بنشینم. گاهی سرم به چپ می­ چرخد. گاهی چشمم به راست خیره می ­شود. خودکار اما مانده روی کاغذ. مانده ­ام چه بنویسم؟ از چه بنویسم؟ دعا کنم؟ طلب بخشش کنم یا آرزوهایم را برایتان لیست کنم؟

نمی ­دانم. فکر نکنم بخواهم هیچ کدام از اینها را بنویسم. چیزی قلبم را پر کرده است که نمی ­گذارد فکر کنم. دوست دارم فقط خیره شوم. گاهی به چپ گاهی به راست. نیمه شب است. مردم این ­طرف و آن ­طرف خوابیده ­اند. پتو کشیده ­اند روی سرشان و خوابیده ­اند. آدم می ­ماند غبطه بخورد به حالشان، به آرامششان ، به صمیمیتشان، یا فکر کند چطور می ­توانند روی همچین خاکی بخوابند؟! اینجا را، این خاک را چه بگویم؟ مجری­‌های تلویزیون و برخی مداح­ ها تازگی ­ها به اینجا می­گویند: «خیابان بین الحرمین».خیابان مگر مفهومی شهری نیست؟ اینجا که بیابان بود. کاش می­ گذاشتند بیابان بماند. کاش شهر و بازار و خانه ­ها را نمی ­کاشتند وسط اینجا. کاش می­ گذاشتند در بیابان بیاییم زیارت. آن موقع همه چیز شاید سخت­ تر می­شد، نه؟ شاید این حس سنگینی که انگار به قلب آدم چنگ می ­زند و او را به زمین می ­اندازد، آن موقع بیشتر می ­شد.

دعا نمی ­کنم.طلب  بخشش هم. فعلا فقط می ­خواهم حرف بزنم با شما. حرف های معمولی. دوست ندارم خیره شوم به ضریح و حرف بزنم. نامه می­ نویسم چون واقعی ­تر است. چون حضورتان بیشتر حس می ­شود. نامه را می ­اندازم در ضریح. در ضریح خودتان. البته کلی دل دل کردم که در کدام ضریح بندازم. دو نامه ندارم. همیشه همین طور است. چشمهایم اگر می­ توانستند، هر کدام به یکی از گنبد های اینجا خیره می­ شدند. هر کدامشان برای یکی از شما اشک می ­ریختند. اما انقدر توانا نیستند. می ­دانم نامه را  ارسال نکرده، جوابش را می­گیرم. جوابش را می­ فرستید. جوابش همین غم دلم است. من در دور شدن از شما استادم. اما شما که از من دور نمی ­شوید؟ می ­شود هر وقت دور شدم، برایم نامه بفرستید؟ غمتان را بفرستید در دلم؟ غمتان که در دلم باشد هر چقدر هم دور شده باشم، برمی ­گردم. درست مثل کبوترهای اهلی شده...

 

  • فاطمه (مرضیه)

بهار می شود

۱۷
فروردين

پشت میز کوچک آشپزخانه ­شان نشسته بود و آخرین لقمه نیمرویش را می­ خورد که چشمش به پنجرۀ روبرویش افتاد. باران در حال نم نم باریدن بود. لبخند زد. گفت:

-می­دونی، روزی که فهمیدم داری میای هم همینجوری بود. بارون نم نم می­زد.

دستش را به لبه میز گرفت و بلند شد. جاوید نیمرو را همانطور با ماهی تابه گذاشته بود وسط سفره و با عجله زده بود بیرون کهدیر به کارش  نرسد. ماهی ­تابه را برداشت و به سمت سینک رفت.

-همیشه همینقدر بی­ سلیقه است ها ...ولش کنم حتی از تو قابلمه.... آخ آخ این چیزا رو درباره جاوید نباید به تو بگم... چی داشتم می­ گفتم؟

مایع را که روی اسکاچ ریخت، بوی پرتقال تا زیر دماغش بالا آمد، نفس عمیقی کشید.

-آره. اون روز هم بارون می­ اومد.اولش که بهم گفتن باورم نشد. نشسته بودم روی نیمکت وسط یه پارک نیمه متروکه، به خودم می­گفتم مگه می­شه؟

ماهی­ تابه آب کشیده را بو کرد. دماغش چین افتاد. این بار اسکاچ را شست و مایع را در ماهی ­تابه ریخت و مشغول شستن شد.

-این بوها هم منو نکشن خوبه. صدبار بهش گفتم نیمرو نمی ­خورم....

ماهی ­تابه را بلاخره روی آب چکان گذاشت و آرام به سمت اتاقش  قدم برداشت. باز از کنار پنجره گذشت. باران می ­آمد.

-باورم نمی­شد اومدی. فکر کنم تقصیری هم نداشتم. انقدر منتظر اومدنت شده بودم و نیومده بودی که دیگه کلا نا امید شده بودم. اینکه یه روز بهم بگن اومدی، برام شده بود یه رویای دور. باورم نمی­ شد تو اون پارک خلوت درست نشستم وسط رویام.

مانتوی نخیاش را از روی رخت آویز اتاقش برداشت و تن کرد. نگاهی به شالهای آویزان کرد.

-به نظرت سبز یا قرمز؟ امممم.... بذار به مناسبت فروردین سبز بپوشیم.موافقی؟

در آینه به خودش لبخندی زد و مشغول سر کردن شال شد.

-به جاوید کی گفتم؟ چند ساعت بعدش. یعنی تا یکی دوساعت که همونجا نشستم و زار زار گریه کردم. از ته دل. از خوشحالی ها. برای دونه دونه غصه ­ها و روزهای بدم گریه کردم. از خوشحالی اینکه همه ­شون تموم شدن. گریه می کردم و می خندیدم.

ااز اتاق بیرون آمده بود، به آرامی روی چهارپایه ­ای که کنار در ورودی گذاشته بودند،نشست و به پهلو خم شد تا کفشش را بپوشد.

-ولی دوست هم نداشتم همون موقع به جاوید بگم. اون چند ساعت مال من بود. فقط مال من. عیش من بود. دنیا مال من بود. فقط من. خدا یه نعمتی بهم داده بود که دلم می­خواست ذره ذرۀ شادی­ش اول به جون خودم بشینه.

کفش پوشیدن خسته­ اش کرد. کمی به دیوار پشت سرش تکیه داد.

-معلومه که دوست داشتم جاوید رو خوشحال کنم. ولی فقط چند ساعت دوست داشتم شادی اومدنت مال خودم باشه. خدا به من تو رو داده بود دختر... دنیا رو گذاشته بود تو دستام... رو ابرها بودم.

دست به دیوار گرفت تا بلند شود.

-جاوید هم یه لحظه هایی با تو داره که فکر کنم اصلا دلش بخواد با کسی قسمتشون کنه. مثلا اون موقعی که تو رو می گذاره رو شونه هاش و می رین پارک و کلی براش قشنگ قشنگ حرف می زنی.

دسته کلیدش را از جا کلیدی برداشت و در ورودی خانه را باز کرد.

-حالا هم بیا بریم پیاده روی، اون درخت سر کوچه که تازه شکوفه زده رو بهت نشون بدم. فعلا مجبوری از چشم مامان نگاه کنی. ولی خیلی زود خودم همه این خوشگلی ­ها رو نشونت می­دم.


  • فاطمه (مرضیه)

حیاط را آب پاشی کرده بودم تا کمی هوای دم کرده عصر جمعه، خنک به نظر برسد. نشسته بر پله ایوان خانه، منتظر نسیم بودم. گفته بودم بیاید و دستی به صورتم بکشد. داشتم فکر می کردم این بار بگویم ابروهایم را هشتی بردارد یا نه که زنگ به صدا درآمد. بی خیال آیفون به سمت در رفتم و بازش کردم. تنها بود. گفتم:
-سلام. پسرها کوشن؟
همانطور که به طرف ایوان می رفت، روسری را از سرش کند و در حال بازکردن دکمه های مانتواش گفت:
- خاله شون معتادشون کرده به هری پاتر. داشتن فیلم سومش رو می دیدن.
بعدش هم چشم غره ای حواله م کرد. خندیدم و گفتم:
- تقصیر من نیست.من فقط پیشنهاد دادم‌.
یک صندلی جلوی دیوار گذاشت و گفت:
-مزه نریز. بیا بشین کارت رو بکنم زودتر.نمی شه اون دوتا زلزله رو تنها گذاشت.
روی صندلی نشستم و سرم را به دیوار پشتم تکیه دادم. قرقره نخ را که از قبل آماده کرده بودم برداشت و در حالی که نخ را به گردنش گره می زد گفت:
-خجالت نمی کشی با این صورت پر مو می ری سر کار؟
-می کشم.
اولین دسته از موهای پشت لبم را کند و اخمهایم از درد درهم رفت.گفت:
-کوفت. خوب بگو من بیام برات بند بندازم.اینجوری می ری سرکار همه وحشت می کنن.
خنده ام گرفته بود. ولی نخندیدم. نمی توانستم بخندم.دوماه بود که سخت می توانستم بخندم. وقتی نخ را از پشت لبم برداشت و سراغ چونه ام رفت گفتم:
-نسیم!
-بله.
-باهاش بهم زدم.
نسیم اخم کرده بود.اخمش به خاطر دقتش در به دام انداختن یک تار موی سمج بود گفت:
-بهم زدی؟ با کی؟
-رضا
نسیم که برای تسلط بر چونه ام خم شده بود.صاف ایستاد. سعی کرد تعجبش را زیاد نشان ندهد. گفت:
-حالا کی هست این رضا؟
- یکی از همکارام. یه مدتی باهام معاشرت کردیم.شاید برای ازدواج. گفت دوستم داره.
نخ روی پیشانی ام سست شد.گفت:
-پس چرا بهم زدی؟
-بعد از شش ماه بهم گفت اونجوری که به درد ازدواج بخوره دوستم نداره.
نسیم نخ را از روی صورتم برداشت و در حالی که آن را از دور گردنش پاره می کرد گفت: 
- پسره بی لیاقت. کی بهم زدی؟
-دوماه پیش.
دستش روی میز کناری، بر موچین خشک شد.هنوز سعی می کرد متعجب نباشد. عصبانی بود.گفت:
-اونوقت تو تموم اون شش ماه و همه این دوماه رو خفه خون گرفته بودی و به من چیزی نگفتی؟
بی توجه به گلایه ش گفتم:
-می دونی.خودم تمومش کردم. گفتم من خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیده بودم که به درد هم نمی خوریم.باور کرد.
نسیم داشت دم ابرویم را برمی داشت.اخم افتاده بود بین ابروهایش.گفت:
-دروغ گفتی.
-دروغ گفتم.
چشمهایم را بستم. دو قطره اشک روی گونه هایم ریخت. وقتی چشمهایم‌را باز کردم نسیم داشت دندان بهم می سایید و دور ابروهایش قرمز شده بود. این یعنی عصبانی و ناراحت است. گفتم:
- کی تموم می شه؟ خیلی درد داره. پوستم داره می سوزه.
بدون اینکه چشم از ابرویم بردارد گفت:
- الان تموم می شه.خیلی زود تموم‌می شه قربونت برم.


  • فاطمه (مرضیه)