پشت میز
کوچک آشپزخانه شان نشسته بود و آخرین لقمه نیمرویش را می خورد که چشمش به پنجرۀ
روبرویش افتاد. باران در حال نم نم باریدن بود. لبخند زد. گفت:
-میدونی، روزی که فهمیدم داری میای هم همینجوری
بود. بارون نم نم میزد.
دستش را به لبه میز گرفت و بلند شد. جاوید نیمرو
را همانطور با ماهی تابه گذاشته بود وسط سفره و با عجله زده بود بیرون کهدیر به کارش نرسد. ماهی تابه را برداشت و به سمت سینک رفت.
-همیشه همینقدر بی سلیقه است ها ...ولش کنم حتی
از تو قابلمه.... آخ آخ این چیزا رو درباره جاوید نباید به تو بگم... چی داشتم می گفتم؟
مایع را که روی اسکاچ ریخت، بوی پرتقال تا زیر
دماغش بالا آمد، نفس عمیقی کشید.
-آره. اون روز هم بارون می اومد.اولش که بهم گفتن
باورم نشد. نشسته بودم روی نیمکت وسط یه پارک نیمه متروکه، به خودم میگفتم مگه میشه؟
ماهی تابه آب کشیده را بو کرد. دماغش چین افتاد.
این بار اسکاچ را شست و مایع را در ماهی تابه ریخت و مشغول شستن شد.
-این بوها هم منو نکشن خوبه. صدبار بهش گفتم
نیمرو نمی خورم....
ماهی تابه را بلاخره روی آب چکان گذاشت و آرام به
سمت اتاقش قدم برداشت. باز از کنار پنجره گذشت. باران می آمد.
-باورم نمیشد اومدی. فکر کنم تقصیری هم نداشتم.
انقدر منتظر اومدنت شده بودم و نیومده بودی که دیگه کلا نا امید شده بودم. اینکه
یه روز بهم بگن اومدی، برام شده بود یه رویای دور. باورم نمی شد تو اون پارک خلوت
درست نشستم وسط رویام.
مانتوی نخیاش را از روی رخت آویز اتاقش برداشت و تن
کرد. نگاهی به شالهای آویزان کرد.
-به نظرت سبز یا قرمز؟ امممم.... بذار به مناسبت
فروردین سبز بپوشیم.موافقی؟
در آینه به خودش لبخندی زد و مشغول سر کردن شال
شد.
-به جاوید کی گفتم؟ چند ساعت بعدش. یعنی تا یکی
دوساعت که همونجا نشستم و زار زار گریه کردم. از ته دل. از خوشحالی ها. برای دونه
دونه غصه ها و روزهای بدم گریه کردم. از خوشحالی اینکه همه شون تموم شدن. گریه می کردم و می خندیدم.
ااز اتاق بیرون آمده بود، به آرامی روی چهارپایه ای
که کنار در ورودی گذاشته بودند،نشست و به پهلو خم شد تا کفشش را بپوشد.
-ولی دوست هم نداشتم همون موقع به جاوید بگم. اون
چند ساعت مال من بود. فقط مال من. عیش من بود. دنیا مال من بود. فقط من. خدا یه
نعمتی بهم داده بود که دلم میخواست ذره ذرۀ شادیش اول به جون خودم بشینه.
کفش پوشیدن خسته اش کرد. کمی به دیوار پشت سرش
تکیه داد.
-معلومه که دوست داشتم جاوید رو خوشحال کنم. ولی
فقط چند ساعت دوست داشتم شادی اومدنت مال خودم باشه. خدا به من تو رو داده بود دختر... دنیا رو
گذاشته بود تو دستام... رو ابرها بودم.
دست به دیوار گرفت تا بلند شود.
-جاوید هم یه لحظه هایی با تو داره که فکر کنم اصلا
دلش بخواد با کسی قسمتشون کنه. مثلا اون موقعی که تو رو می گذاره رو شونه هاش و می رین پارک و کلی براش قشنگ قشنگ حرف می زنی.
دسته کلیدش را از جا کلیدی برداشت و در ورودی
خانه را باز کرد.
-حالا هم بیا بریم پیاده روی، اون درخت سر کوچه
که تازه شکوفه زده رو بهت نشون بدم. فعلا مجبوری از چشم مامان نگاه کنی. ولی خیلی
زود خودم همه این خوشگلی ها رو نشونت میدم.