نبودنت
کافهای، بزرگ بود. با شیشههای بلند رو به خیابان و سقف بلند. دیوارهایی به رنگ سبز مغز پستهای و صندلیهای راحت.راستی ببخشید،کافه نبود. رستورانی بود که فست فود میفروخت. فضای رنگی و پرنورش، با کندههای چوبی که دکور را کامل کرده بود، جان میداد برای نشستهای دوستانه. برای اینکه با دوستی چندین ساله بنشینی و از همه چیز حرف بزنی.
میشد حین نگاه کردن به آتش بازی که آشپز با ماهیتابه و گوشت، راه انداخته بود با دوستت از رنج و شادی که دیشب کشیدهای حرف بزنی و از قصههای او بشنوی.
میشد با سردردی که داشتی، موسیقی تندی را که پخش میشد تحمل کنی و از شکر کردنهای رفیقت لذت ببری. هرچند راستش را بخواهی، نبودت، میان همه این لحظهها بود. میان خندیدنها، غصه خوردنها، محبت کردنها، لذت بردنها.
همه این لحظات خوب پشت شیشههای بلند رستوران ماند و من با همراهی نبودنت، از آنجا بیرون آمدم.
- ۹۷/۱۱/۲۴
- ۴۰۷ نمایش
لعنت به تنهایی :(