بینالحرمین، خیابان نیست
شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۲ ق.ظ
#از_میان_نامه_های_عاشقانه
سلام
یادم میآید بچه که بودیم بین بچههای مدرسه باب بود اگر کسی می رود جمکران یا اصلا خودمان را اردو بردند قم و جمکران، برای امام زمان نامه بنویسند. مثلا آرزوهایشان را، خواسته هایشان را... بعد آن نامه را بیندازند در چاهی که آنجا بود. هیچ وقت آن چاه را ندیدم. غالبا هم روشنفکر بازی درمیآوردم و میگفتم : «این چه خرافاتی است؟ خوب درست بنشین و دعا کن.» حالا مدتی است نمی دانم اسم این باورها خرافه است یا نه. آن کسی که نامه می نویسد، به آن چاه می اندازد و ایمان دارد که امام زمان نامه اش را می خواند، متحجر است یا من که به او خرده می گیرم، ایمان درست و درمانی به حضور امام زمانم ندارم. مدت هاست فکر میکنم وقتی حضور دارند و در کنار ما هستند چرا نامههایمان را نخوانند؟!
حالا که اینجا نشسته ام و طبق معمول مبهوتم و هیچ حرفی به زبانم نمی آید، گشتم و کاغذی پیدا کردم. می اندازم در ضریحتان. چه کسی گفته شما نامه من را نمی خوانید. چه کسی گفته خدا نمی خواند؟
خودکار مانده در دستم. وسط نشسته ام. رویم میشد، اینجا را با پاهایم وجب می کردم تا دقیقا وسط بنشینم. گاهی سرم به چپ می چرخد. گاهی چشمم به راست خیره می شود. خودکار اما مانده روی کاغذ. مانده ام چه بنویسم؟ از چه بنویسم؟ دعا کنم؟ طلب بخشش کنم یا آرزوهایم را برایتان لیست کنم؟
نمی دانم. فکر نکنم بخواهم هیچ کدام از اینها را بنویسم. چیزی قلبم را پر کرده است که نمی گذارد فکر کنم. دوست دارم فقط خیره شوم. گاهی به چپ گاهی به راست. نیمه شب است. مردم این طرف و آن طرف خوابیده اند. پتو کشیده اند روی سرشان و خوابیده اند. آدم می ماند غبطه بخورد به حالشان، به آرامششان ، به صمیمیتشان، یا فکر کند چطور می توانند روی همچین خاکی بخوابند؟! اینجا را، این خاک را چه بگویم؟ مجریهای تلویزیون و برخی مداح ها تازگی ها به اینجا میگویند: «خیابان بین الحرمین».خیابان مگر مفهومی شهری نیست؟ اینجا که بیابان بود. کاش می گذاشتند بیابان بماند. کاش شهر و بازار و خانه ها را نمی کاشتند وسط اینجا. کاش می گذاشتند در بیابان بیاییم زیارت. آن موقع همه چیز شاید سخت تر میشد، نه؟ شاید این حس سنگینی که انگار به قلب آدم چنگ می زند و او را به زمین می اندازد، آن موقع بیشتر می شد.
دعا نمی کنم.طلب بخشش هم. فعلا فقط می خواهم حرف بزنم با شما. حرف های معمولی. دوست ندارم خیره شوم به ضریح و حرف بزنم. نامه می نویسم چون واقعی تر است. چون حضورتان بیشتر حس می شود. نامه را می اندازم در ضریح. در ضریح خودتان. البته کلی دل دل کردم که در کدام ضریح بندازم. دو نامه ندارم. همیشه همین طور است. چشمهایم اگر می توانستند، هر کدام به یکی از گنبد های اینجا خیره می شدند. هر کدامشان برای یکی از شما اشک می ریختند. اما انقدر توانا نیستند. می دانم نامه را ارسال نکرده، جوابش را میگیرم. جوابش را می فرستید. جوابش همین غم دلم است. من در دور شدن از شما استادم. اما شما که از من دور نمی شوید؟ می شود هر وقت دور شدم، برایم نامه بفرستید؟ غمتان را بفرستید در دلم؟ غمتان که در دلم باشد هر چقدر هم دور شده باشم، برمی گردم. درست مثل کبوترهای اهلی شده...
- ۹۸/۰۹/۳۰
- ۲۹۳ نمایش