رهاسازی با واژه
الان دقیقا سه دقیقه مانده به 8 صبح روز شنبه 17 اسفند است. چند روز گذشته است؟ نمیدانم. حالم بد است و زندگی را تعطیل کردهام؟ نه. اتفاقا آرامتر از دوبار گذشته هستم. اما... اما یک جور حس غم در وجودم هست. مثل آن لِردی که ته یک لیوان قهوه ترک مینشیند. تلخ نیست. سخت است. جزع و فزع ندارد. بیتابی به درگاه خدا ندارد. چون تصمیم درستی بود. اما درست بودن به معنای راحت بودن نیست. یا به این معنی که برایت سخت و غمانگیز نباشد. خلاصه اینکه آنقدر تاثیرگذار هست که میان کرونا، حشرههای حمله کننده به خانه، پایاننامه، کار و نوشتن کتاب دوم، میان همه این شلوغیها، جای مهمی در وجودم داشته باشد.جای خیلی مهم. زمان میبرد تا رسوب شود و گهگاهی به یادم بیاید و تبدیل به یک آه شود.
الان که چهاردقیقه از 8 صبح گذشته است، با اینکه باید متن یک خبر را بنویسم و برای رئیس ارسال کنم. و بعدش یک پادکست را ویرایش کنم. و بعدش یک بولتن خبری را آماده کنم و برای رئیس بفرستم و بعدش کتابخانه را خالی کنم که آقای سمپاش بیاید و برای حشرههای احتمالی نادیدنی سم بریزد در کتابخانه، نمیدانم بعد از چند روز، اما حس کردم باید بنویسم. باید کمی رهاسازی با کلمات انجام دهم تا بتونم به همه کارهای بالا برسم. حالم خوب است و راستش با غم و رنج سر دعوا ندارم. چالش رنج است که معنا و شادی را میسازد(و همه چیزی که در مورد زندگی، شادی، رنج، معنا و امید فکر میکند عمرا در این یک جمله نمیگنجد و کامل نیست). اما همه اینها باعث نمیشود که سخت نباشد.
- ۱ نظر
- ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۲۰
- ۳۳۲ نمایش