گذرگاه ماندگار

مروری بر زندگی روزمره،کتاب‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها و دغدغه‌ها...

گذرگاه ماندگار

مروری بر زندگی روزمره،کتاب‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها و دغدغه‌ها...

نوشتن سهم بزرگی در رشد آدمی دارد. من نوشتن را خیلی قبلتر از اینکه در دانشگاه روزنامه نگاری بخوانم یا همزمان با شروع دانشگاه، وبلاگ نویسی را آغاز کنم، دوست داشتم. حالا دوباره می خواهم نوشتن را در رسانه ای شخصی همچون وبلاگ، شروع کنم. به امید خدا محل رشد و توسعه باشد.

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

الان دقیقا سه دقیقه مانده به 8 صبح روز شنبه 17 اسفند است. چند روز گذشته است؟ نمی‌دانم. حالم بد است و زندگی را تعطیل کرده‌ام؟ نه. اتفاقا آرام‌تر از دوبار گذشته هستم. اما... اما یک جور حس غم در وجودم هست. مثل آن لِردی که ته یک لیوان قهوه ترک می‌نشیند. تلخ نیست. سخت است. جزع و فزع ندارد. بی‌تابی به درگاه خدا ندارد. چون تصمیم درستی بود. اما درست بودن به معنای راحت بودن نیست. یا به این معنی که برایت سخت و غم‌انگیز نباشد. خلاصه اینکه آنقدر تاثیرگذار هست که میان کرونا، حشره‌های حمله کننده به خانه، پایان‌نامه، کار و نوشتن کتاب دوم، میان همه این شلوغی‌ها، جای مهمی در وجودم داشته باشد.جای خیلی مهم. زمان می‌برد تا رسوب شود و گه‌گاهی به یادم بیاید و تبدیل به یک آه شود.

الان که چهاردقیقه از 8 صبح گذشته است، با اینکه باید متن یک خبر را بنویسم و برای رئیس ارسال کنم. و بعدش یک پادکست را ویرایش کنم. و بعدش یک بولتن خبری را آماده کنم و برای رئیس بفرستم و بعدش کتابخانه را خالی کنم که آقای سم‌پاش بیاید و برای حشره‌های احتمالی نادیدنی سم بریزد در کتابخانه، نمی‌دانم بعد از چند روز، اما حس کردم باید بنویسم. باید کمی رهاسازی با کلمات انجام دهم تا بتونم به همه کارهای بالا برسم. حالم خوب است و راستش با غم و رنج سر دعوا ندارم. چالش رنج است که معنا و شادی را می‌سازد(و همه چیزی که در مورد زندگی، شادی، رنج، معنا و امید فکر می‌کند عمرا در این یک جمله نمی‌گنجد و کامل نیست). اما همه اینها باعث نمی‌شود که سخت نباشد.

  • فاطمه (مرضیه)

Goodreads 2019

۱۲
دی

 

Goodreads  یک امکان خیلی جذاب دارد. «چالش مطالعه». اینطور است که تصمیم می‌گیری در سال میلادی پیش‌رو مثلا 10 کتاب بخوانی. آخر هر سال به تو آمار می‌دهد. چقدر از مقدار مشخص شده‌ات را خوانده‌ای.تعداد کتابهایی که خواند‌ه‌ای چند صفحه بوده‌اند. در کدام ماه‌ها بیشتر مطالعه کرده‌ای. محبوب‌ترین و کمتر خوانده شده‌ترین کتاب‌هایی که خوانده‌ای کدام‌ها بوده‌اند. و...

من برای سال 2019 میلادی خواندن 40 کتاب را هدف‌گذاری کرده بودم. البته که فقط 25 کتاب خواندمlaugh. با تعدادی کتاب نیمه خوانده و یکی دو کتاب که هنوز در Goodreads ثبت نشده‌اند. افتخارم در این سال میلادی این بود که توانستم دو کتابی را که دوست ندارم تمام نکنم ولی تمام شده در نظر بگیرمشان و البته کتاب‌های کودک و نوجوان خوبی خواندم که طی 2020 تعدادشان بیشتر خواهد شد. اگر دوست داشتید می‌توانید لیست کتاب‌های خوانده شده من را اینجا ببینید.

جدای از Goodreads عزیز،  من برای سال خورشیدی‌ام هم هدف‌گذاری مطالعه می‌کنم. برای سال خورشیدی هم مطالعه 40 کتاب در نظر گرفته‌ام. یک جدول دارم که موضوع، نوع، امتیاز، تاریخ خوانده شدن و... مربوط به هر کدام را مشخص می‌کند. حتی اینکه تکراری است یا خیر. اسفند ماه گزارش آن را هم می‌دهمlaugh.

این کار، داشتن آمار کتاب‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها، پادکست‌ها، مقاله‌ها و... بسیار کمک کننده است. تحلیل کردن یک لیست به شما کمک می‌کند که بفهمید روزهای یک سال خود را صرف پرداختن به چه موضوعاتی کرده‌اید. در چه حوزه‌هایی کمتر مطالعه کرده و در چه موضوعاتی زیاده از حد مطالعه کرده‌اید. چقدر سریال بیخود دیده‌اید؟ یا چه میزان از پادکست‌هایی که شنیده‌اید لذت برده‌اید؟ همه اینها به علاوه پاسخ کلی سوال دیگر که باید با توجه به شما و زندگی‌تان تهیه شود، کمک می‌کند که برای سال بعدتان نتیجه گیری کنید. مثلا من یک اسفند از دیدن تعداد زیادی سریال کره‌ای بی‌محتوا که تکراری دیده‌بودمشان یا بعد از دیدن چند قسمت رهایشان کرده بودم، شوکه شدم. نشستم و فکر کردم چرا اینطور است؟ چرا من این همه از زمانم را صرف همچین محتوایی کردم. دلیل را یافتم و یکی از برنامه‌های سال بعدم این شد که تعدد این سریال‌ها پایین بیاورم. تکراری نبینم. و سریال‌های خوب ببینم.

  • فاطمه (مرضیه)

نمی‌دانم قصه چیست و چرا. اما این وبلاگ در حال کپی کردن نوشته‌های من است، حتی آدرس وبلاگ را هم با کمی تغییر کپی کرده است. وبلاگ مذکور، هر چه که هست هیچی ربطی به من ندارد.

  • فاطمه (مرضیه)

 

شما را نمی‌دانم اما من حسابی عاشق سریال‌های معمایی- جنایی هستم. همه آنها هم یک شیوه روایت دارند. هر قسمت باید معمایی حل شود و یک معمای بزرگ در بستر تمام قسمت‌ها وجود دارد که نقش نخ تسبیح یا چفت و بست کلی قصه را بازی می‌کند. به نظر می‌رسد ساختن چنین سریال‌هایی بسیار ساده باشد. کافی است یک زوج (معمولا غیر همجنس) به علاوه تعدادی قتل و جنایت، به علاوه معما به علاوه قصه‌های فرعی شخصی و خانوادگی هر یک از شخصیت‌های قصه، داشته باشیم. دیگر همه چیز برای نوشتن فیلم‌نامه آماده است؟ نه. واقعا اینطور نیست. اتفاقا چون ساختار و خط روایتی تکراری است و تعداد زیادی سریال به این شیوه ساخته شده‌اند، کار سخت‌تر است. چرا که  مخاطبانی که به سراغ سریالی با این مضمون و ژانر می‌آیند، آثار قبلی را هم دیده‌اند و حالا توقع کار جدیدی از تیم سازنده دارند. پس اینجا چیزی که مهم می‌شود شیوه قصه‌گویی فیلم است.

سریال Mentalist (روانکاو) هم یکی از سریال‌هایی است که در همین ژانر و با همین ساختار و خط روایت تکراری ساخته شده و از سال 2008 تا 2015 میلادی از شبکه CBS آمریکا پخش شده است. اما این سریال چقدر در دل مخاطبان خود جا کرد؟ بگذارید اول کمی در مورد داستان بگویم.

قصه در مورد مردی است به اسم «پاتریک جین». او بسیار باهوش است و توانایی ذهنی بالایی برای شناخت افراد، فهمیدن زبان بدن آنها و دانستن چیزهایی که آنها خود نمی‌گویند، دارد. از این توانایی‌اش برای پول درآوردن استفاده میکند. چه می‌کند؟ خود را به عنوان یک واسطه با ارواح معرفی کرده و اینطور با از دیگران پول می‌گیرد. و بله، بر خلاف تصور ما حتی در آمریکا هم مثل خیلی از جوامع کوچک آدمها هنوز به ارتباط با ارواح اعتقاد دارند. پاتریک یک شارلاتانی است که از این نیاز و اعتقاد دیگران استفاده می‌کند. تا جایی که کارش به تلویزیون شرکت در یک برنامه یه عنوان واسطه با ارواح می‌کشد و آنجاست که خودش را بدبخت می‌کند. از آنجایی که زیادی به خودش مغرور شده است، به دوربین زل می‌زند و Red John (جان قرمزی) را به باد تمسخر می‌گیرد. جان قرمزی ضد قهرمان قصه است. قاتلی سریالی که به طرز وحشتناکی آدم می‌کشد و پلیس در دستگیری آن ناتوان  بوده است. پاتریک او را مسخره می‌کند و شب که به خانه می‌رود می‌بیند جان قرمزی دختر و زنش را کشته است.  او به همین دلیل کل زندگی گذشته‌اش را دور می‌ریزد. مرد شریفی شده، به گروه پلیسی می‌پیوندد که روی پرونده جان قرمزی کار می‌کنند و شروع به کار کردن با آنها به عنوان مشاور می‌کند. پاتریک برای آن گروه شبیه فرشته است. چون معماهای بغرنج قتل را حل می‌کند. اما همه این کارها را  فقط به خاطر خودش انجام می‌دهد. تا جان قرمزی را پیدا کرده و او را بکشد. که در نهایت می‌کشد.

سریال را دوست دارم چون طی چند فصل و چندین قسمت تو با شخصیت‌ها، زندگی‌شان، روابطشان و تغییراتشان خو می‌گیری. با قصه‌هایشان زندگی می‌کنی. بازیگران روانکاو همگی در کار خود خوب بودند. محشرشان «سیمون بیکر» بازیگر نقش پاتریک جین بود که برای همین نقش هم نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد در گلدن گلوب شده است. گاهی هنگام تماشای سریال باید چند دقیقه‌ای فیلم را به عقب برگردانید تا بتوانید با دیدن تنها یک نوع نگاه یا یک لبخند پاتریک، معما را حل کنید.

جان قرمزی در اواسط فصل شش به طرزی که کمتر از حد انتظار بیننده است، کشف شده و کشته می‌شود. بیننده‌ای که پنج فصل و نیم دل دل می‌کرد که بهتر است پاتریک دست به قتل بزند یا نه؟ بلاخره شاهد انتقام گرفتن اون می‌شود که از نظر خودش مشروع است. و بعد او زندگی خود را از سر می‌گیرد. بقیه فصل شش و فصل هفت بیشتر به رابطه پاتریک و «تریسا لیزبون» (مامور ویژه و رئیس پاتریک و دوستش در تمام این فصول) و ازدواج آنها می‌گذرد.

اما چه چیزی همه این فصلها را تا این اندازه جذاب می‌کند، شیوه روایت داستان‌گوست. قصه در اغلب موارد غافلگیرکننده است. ببننده علاوه بر سرگرم شدن، به فکر هم فرو می‌رود. هر قسمت ما قصه آدم‌هایی را می‌بینیم که شاید اصلا فکر نمی‌کنیم بتوانند کسی را بکشند یا از بس که بی‌رحمند تبدیل به هیولا شده‌اند. قصه پلیس‌های کثیف. قصه بچه‌آزارها. قصه دانشمندانی که برای کسب موفقیت آدم می‌کشند. قصه کسی که دیگری را به خاطر بلیت بخت‌آزمایی می‌کشد. قصه‌های بسیاری از قتل به خاطر پول و عشق. و مخاطب مدام با خودش فکر می‌کند: «عجب موجود عجیبی است آدمیزاد! هیچ کاری نیست که از آدم بعید نیست!»

اگر قصه‌های معمایی و جنایی دوست دارید، اگر از دیدن جنازه در انواع حالت‌ها که بسیاری از آنها حال بهم زن هستند، نمی‌ترسید، اگر دوست دارید تصویر واقعی‌تری از جامعه آمریکا ببینید، روانکاو گزینه خوبی است. هر چند داستان در برخی قسمت‌ها و در فصل شش و هفت افت می‌کند. طوری که از 17 میلیون و خرده‌ای بیننده فصل اول یه یازده میلیون و خرده‌ای بیننده در فصل هفتم می‌رسد. اما بازهم دیدنی است. و به نظرم پاتریک جین دوست‌داشتنی‌ترین و قابل تنفر و ترحم‌ترین شخصیت قصه است.

  • فاطمه (مرضیه)

#از­­_میان_نامه_­های_عاشقانه

 

سلام

یادم می­‌آید بچه که بودیم بین بچه‌­­های مدرسه باب بود اگر کسی می ‌رود جمکران یا اصلا خودمان را اردو بردند قم و جمکران، برای امام زمان نامه بنویسند. مثلا آرزو­هایشان را، خواسته­ هایشان را... بعد آن نامه را بیندازند در چاهی که آنجا بود. هیچ وقت آن چاه را ندیدم. غالبا هم روشنفکر بازی درمی‌آوردم و می‌گفتم : «این چه خرافاتی است؟ خوب درست بنشین و دعا کن.» حالا مدتی است نمی ­دانم اسم این باورها خرافه است یا نه. آن کسی که نامه می ­نویسد، به آن چاه می ­اندازد و ایمان دارد که امام زمان نامه ­اش را می ­خواند، متحجر است یا من که به او خرده می­ گیرم، ایمان درست و درمانی به حضور امام زمانم ندارم. مدت ­هاست فکر می­‌کنم وقتی حضور دارند و در کنار ما هستند چرا نامه­‌هایمان را نخوانند؟!

حالا که اینجا نشسته ­ام و طبق معمول مبهوتم و هیچ حرفی به زبانم نمی ­آید، گشتم و کاغذی پیدا کردم. می­ اندازم در ضریحتان. چه کسی گفته شما نامه من را نمی ­خوانید. چه کسی گفته خدا نمی ­خواند؟

خودکار مانده در دستم. وسط نشسته ­ام. رویم می‌­شد، اینجا را با پاهایم وجب می ­کردم تا دقیقا وسط بنشینم. گاهی سرم به چپ می­ چرخد. گاهی چشمم به راست خیره می ­شود. خودکار اما مانده روی کاغذ. مانده ­ام چه بنویسم؟ از چه بنویسم؟ دعا کنم؟ طلب بخشش کنم یا آرزوهایم را برایتان لیست کنم؟

نمی ­دانم. فکر نکنم بخواهم هیچ کدام از اینها را بنویسم. چیزی قلبم را پر کرده است که نمی ­گذارد فکر کنم. دوست دارم فقط خیره شوم. گاهی به چپ گاهی به راست. نیمه شب است. مردم این ­طرف و آن ­طرف خوابیده ­اند. پتو کشیده ­اند روی سرشان و خوابیده ­اند. آدم می ­ماند غبطه بخورد به حالشان، به آرامششان ، به صمیمیتشان، یا فکر کند چطور می ­توانند روی همچین خاکی بخوابند؟! اینجا را، این خاک را چه بگویم؟ مجری­‌های تلویزیون و برخی مداح­ ها تازگی ­ها به اینجا می­گویند: «خیابان بین الحرمین».خیابان مگر مفهومی شهری نیست؟ اینجا که بیابان بود. کاش می­ گذاشتند بیابان بماند. کاش شهر و بازار و خانه ­ها را نمی ­کاشتند وسط اینجا. کاش می­ گذاشتند در بیابان بیاییم زیارت. آن موقع همه چیز شاید سخت­ تر می­شد، نه؟ شاید این حس سنگینی که انگار به قلب آدم چنگ می ­زند و او را به زمین می ­اندازد، آن موقع بیشتر می ­شد.

دعا نمی ­کنم.طلب  بخشش هم. فعلا فقط می ­خواهم حرف بزنم با شما. حرف های معمولی. دوست ندارم خیره شوم به ضریح و حرف بزنم. نامه می­ نویسم چون واقعی ­تر است. چون حضورتان بیشتر حس می ­شود. نامه را می ­اندازم در ضریح. در ضریح خودتان. البته کلی دل دل کردم که در کدام ضریح بندازم. دو نامه ندارم. همیشه همین طور است. چشمهایم اگر می­ توانستند، هر کدام به یکی از گنبد های اینجا خیره می­ شدند. هر کدامشان برای یکی از شما اشک می ­ریختند. اما انقدر توانا نیستند. می ­دانم نامه را  ارسال نکرده، جوابش را می­گیرم. جوابش را می­ فرستید. جوابش همین غم دلم است. من در دور شدن از شما استادم. اما شما که از من دور نمی ­شوید؟ می ­شود هر وقت دور شدم، برایم نامه بفرستید؟ غمتان را بفرستید در دلم؟ غمتان که در دلم باشد هر چقدر هم دور شده باشم، برمی ­گردم. درست مثل کبوترهای اهلی شده...

 

  • فاطمه (مرضیه)

«رولد دال» عالی است. اولین بار که «ماتیلدا» را خواندم دبیرستانی بودم. همان سال بر این کتاب و رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» برای یک مسابقه دانش‌آموزی نقدی نوشتم. نقد که نه، متنی نوشتم. متنم در مورد رمان «زویا پیرزاد» در منطقه مقام کسب کرد. از آن سال تا همین چند سال پیش دیگر گذارم به کتاب‌های رولد دال نیفتاده بود. امسال به دلیل تلاش برای نوشتن رمانی برای کودکان شروع به خواندن آثار کودک و نوجوان کردم و کیست که نداند در این زمینه حتما باید کتاب‌های رولد دال را بخواند؟ بنابراین دوباره ماتیلدا را به دست گرفتم. کتابی که تقریبا هیچ چیز از آن را به خاطر نداشتم. نتیجه چه شد؟ شگفت انگیز بود. قصه‌های رولد دال مخلوطی از بدجنسی، شیطنت، طنز، جسارت، شجاعت، غلبه بر شر و... هستند. من که فکر نمیکردم بچهها از چنین ترکیبی خوششان بیاید. ولی حقیقت این است که تاریخ ثابت کرده است که بچه‌ها در سرار دنیا عاشق رولد دال هستند و او تاثیرهای فراوانی بر جامعه خودش داشته است. از ماتیلدا که بگذریم. اخیرا یکی از کتابهای کمتر معرفی شده او را خواندم.«بدجنس‌ها». این کتاب شرح زندگی یک زن و شوهر به شدت حال به هم زن و کثیف و بدجنس است. ولی کلی با آن می‌خندید. یک سوم اول کتاب شرح بلاهایی است که این زن و شوهر بر سر هم می‌آورند. چه بلاهاییlaugh.  مابقی کتاب هم در مورد یک بدجنسی مداوم «آقای بدجنس» است. او که در سیرک کار می‌کرده سه میمون دارد که آنها را آموزش می‌دهد و در این کار بسیار سخت‌گیر است. علاوه بر اینکه عادت دارد هر هفته روی شاخه درخت کنار قفس میمون‌ها چسب بمالد تا گنجشگ‌ها به آن بچسبند. این طوری آنها را شکار و بعد هم کباب می‌کند. مشخص است که بعد از مدتی میمون‌ها از دست او خسته می‌شوند و از آنجایی که دلشان برای پرنده‌های بخت برگشته هم می‌سوزد آنها را از قضیه چسب آگاه می‌کنند. بنابراین این حیوانات باهم تصمیم می‌گیرند همان بلایی را که آقا و خانم بدجنس با چسب سر آنها آورده‌اند سر خودشان بیاورند. چه طوری؟ خودتان قصه را بخوانید. این بخش جذاب‌ترین بخش داستان است.

زبان ساده، تصویر سازی ساده و خوب، طنز و خلاقیت از ویژگی‌های کتاب‌های رولد دال است. و همین‌هاست که او را محبوب کودکان کرده است. البته که فکر کنم بزرگترها هم دوستش دارند.

 

  • فاطمه (مرضیه)

 

#از_میان_­نامه­ های­_عاشقانه

خیلی طول کشید. اما یک روز به خودم راستش را گفتم. رفتم جلوی آینه، در چشمهای خودم ذل زدم و گفتم:«گول نزن خودت را. این ماجرا  دقیقا همانی است که فکر می­کنی نیست.» از آن به بعد دویدم تا برسم به تو. تو دیدی؟ دیدی. آن چشمانی که از من دلبری کرد، دید خوبی داشتند. من به تو رسیدم. اما نگاهت. امان از چشمانت در لحظه رسیدن. چه داشت که پاهایم را میخ زمین نکرد؟ ماندم اما. در حالی که انگار تو وسط فرشین ه­ای از گدازه ایستاده بودی و من مدام روی گدازه ­ها  می­رقصیدم.

ببخشید. پاهایم دیگر جایی برای سوخت و تاول زدن ندارد. باید بروم. چشمانت هنوز هم مرا پاگیر نمی­کند.

 

  • فاطمه (مرضیه)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قرار نیست همه کتاب‌ها را تمام کنیم. هیچ اجباری برای خواندن کتابی که از آن خوشمان نمی‌آید نیست. این دو جمله را مدام با خودم تکرار می‌کنم که یادم بماند نیمه خواندن کتابی که خوب نیست یا آن را نمی‌پسندم هیچ اشکالی ندارد. دیروز یکی از همکلاسی‌های کارگاه رمانم می‌گفت: «من فقط 50 صفحه به نویسنده وقت می‌دم که من رو جذب کنه. اگر نکرد، کتاب را کنار می‌گذارم.» برای همین بود که من «نورثنگر ابی» نوشته «جین آستین» را هم نیمه خوانده رها کردم. اما آن را در لیست کتاب‌های خوانده‌ شده‌ام نوشتم. اما برسیم به «رمق» نوشته «مجید اسطیری».

کتاب را گرفته بودم که برای آن مرور بنویسم. نشد. همزمان شد با سرشلوغی‌هایم. کارهایی مثل نوشتن و پایان نامه و شغل و... علاوه بر اینکه کتاب کشش لازم را نداشت. راوی اول شخص خسته کننده. با داستانی که زود لو می‌رود. شعارهایی که شنیده‌ایم. قصه نوشتن در مورد موضوع این کتاب، ظرافت و هنرمندی بیشتری می‌طلبد. هرچند که به سراغ تاریخ رابطه ایران و اسرائیل در خلال آن برهه تاریخی ایران رفتن ایده خوبی است، اما قصه خالی از ظرافت است. مضمون از همان اول خودش را معرفی می‌کند. در نهایت من میلی برای تمام کردن کتاب نداشتم. 30 صفحه نهایی مانده بود که تحویلش دادم. پس در نظر بگیرید که همه این نوشته ازذهن کسی برآمده که کتاب را کامل نخوانده است. و در مورد آن قمستی که خوانده نظر می‌دهد. چه بسا اگر کامل می‌خواند نظرش دچار تفاوت‌هایی می‌شد.

 

#نظر_در_مورد_کتاب

  • فاطمه (مرضیه)

مومن

۲۹
مهر

می‌دانی حال بد از شیطان است. از کسری توحید و ایمان است. ترس‌ها و غصه‌ها و حسرت‌ها با ایمان و توحید دود می‌شوند. اگر توحید و ایمان داشته باشم، زیر پایم خالی نمی‌کند. 

  • فاطمه (مرضیه)

پیچ ها

۰۶
شهریور

دیروز از مامان خواهش کردم یک نوروبیون دیگر تزریق کند. درد که پیچید توی پاهایم، دیدم اگر نجنبم و تقویت کننده نرسانم به بدنم، باز می ­افتم. آن هم وسط این همه کار. خنده ­دار است.. تا دکتر گفت:«عزیزم این کارت رو کامل باید بگذاری کنار.»، شدت کار من بیشتر شد. البته که به خاطر توصیه او و دکتر قبلی­ اش، یک کار استرس­ زا و درگیر کننده را تحویل دادم. اما هنوز درگیر خرده کاری­ هایش هستم. پژوهش استرس ندارد. فقط خیلی انرژی گیر و خسته کننده است. البته که اگر به فورس زمانی بخورد. مثلا الان که باید به یک هفته دیگر برسد، خیلی استرس ­زا می شود. این وسط یک کار جدید قبول کردم. فکر می ­کردم هم سبک است و هم از فضای علاقه ­مندی­ هایم خیلی دور نمی ­شوم. البته آن هم الان یک چالش سخت دارد. خلاصه اینکه دو تا کاری که در حال حاضر در دست دارم، در دوران پرحجمی، پرفشاری و فورس زمانی هستند. فکر کنم ان­شالله یک هفته دیگر تمام شوند. تا اینجا که به نظرم خوب آمدم. خودش کمک کرده است. شکرش. از این جا به بعد هم ان­شالله خوب پیش می­روم.

  • فاطمه (مرضیه)